پنجره

آرمين رضايتي
armin_1685@yahoo.com

زن، آرام و تنبل از چهارچوب درگذشت و وارد حیاط شد. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و بعد مثل اردک تلوتلو خورد و رفت به طرف گوشه ی حیاط.خم شد تا جارو را بردارد. دامن پرچین سفیدش بالا رفت و شلیته ی گلدار سبزی که پایش بود نمایان شد. رو به سمت دیوار بود که سرش را بلند کرد و چند بار سینه اش را پر و خالی کرد. هیکل چاقش امکان هرگونه تحرک را از او گرفته بود. خیلی آرام چرخید و کمرش را راست کرد. روسری گلدار سرخی را خیلی سرسری از بالای سرش بسته بود و انتهای آن روی گردنش گم می شد.
در خانه باز شد و پسری کورمال کورمال بیرون آمد.همین که پایش را روی سنگفرش حیاط گذاشت، فریادش هوا رفت. چیزهای نامفهومی گفت و دوباره توی خانه رفت. در خانه بدون سر و صدا داشت بسته می شد که ناگهان از حرکت ایستاد. زن بدون آن که متوجه چیزی باشد، حیاط خشک و خالی را جارو می کرد.
توی حیاط، جز یک تخت چوبی زهوار در رفته و یک کپسول گاز چیز دیگری نبود.سنگفرش حیاط یکسان و صاف از این گوشه تا آن گوشه را پوشانده بود. دیوارهای سنگ مرمرشده، خشک و رسمی از چهار طرف بالا رفته بودند و اجازه ی هرگونه دید را از کسانی که توی حیاط بودند، می گرفتند. تنها روی دیوار شمالی بود که دو پنجره و یک در تنگ و باریک خود را جا کرده بودند. به نظر می آمد که پنجره ها بیش تر یک فانتزی باشند تا یک وسیله ی ضروری. چون با آن پرده های کلفت قهوه ای رنگی که پشتش کشیده بودند، به راستی بی مصرف به نظر می رسیدند.
بر خلاف پنجره ها، در ورودی خانه نه تنها بی مصرف نبود، بلکه از آن استفاده های مهمی می کردند. بارها زن از آن خارج شده و حیاط را جارو زده بود. بقیه ی ساکنان خانه هم، البته هر یک به فراخور حال خود، از آن بهره می بردند. بالای این در و پنجره ها، به فاصله ی مساوی از هم، پنجره های دیگری هم روی دیوار بود. به نظر می رسید که این نمایی از طبقات دیگر ساختمان باشند ولی این کمتر منطقی بود، چرا که پشت این پنجره ها هیچ چیز دیده نمی شد و من همیشه فکر می کردم که آیا ممکن است کسی پشت این پنجره ها زندگی کند؟ برادرم می گفت که حتما همین طور است. ولی اگر این طور بود، چرا هیچ وقت آن پنجره ها باز نمی شدند؟
حتی صدای افتادن دمپایی پلاستیکی روی سنگ فرش حیاط هم نتوانست نظر زن را جلب کند. زن روی دسته ی جارو خم شده بود و دستی به کمر، نفس نفس زنان زمین را جارو می زد. من که هیچ وقت روی زمین آشغالی ندیده بودم. شاید به این خاطر بود که از بالا نگاه می کردم. پسر سرش را بالا گرفته بود. دستهایش به چهارچوب در بود و تقلا می کرد دمپایی را بپوشد. بالاخره دمپایی را پوشید و لخ لخ کنان به سمت تخت چوبی کنار حیاط راه افتاد. خنده کنان دستهایش را بالا و پایین می انداخت و سرش را تاب می داد. روی دیوار چند شیشه ی آبغوره ردیف شده بودند. پسر خود را روی تخت چوبی پرتاب کرد و دو زانو نشست. هوای گرم بعد از ظهر ساکن تر از همیشه به نظر می رسید. آفتاب داغ همه چیز را گوشمالی می داد و برق نور خورشید از روی کله ی لخت پسر به هوا می پرید. پسر، انگار که آهنگی را زیر لب زمزمه می کند، لب هایش تکان می خورد. گاهی که آب دهانش پایین می ریخت، آستینش را توی دست جمع می کرد و با آن چانه اش را پاک می کرد.
زن، مانند محکومان قدیمی زندان های فراموش شده، با التماس روی زمین پی آشغال می گشت. انگار وجود یک چیز اضافی در حیاط او را رنج می دهد و شاید هم از بس در این حیاط چیزی نبود، او این طور شده بود.
بی آنکه صدایی بلند شود، دختری در را باز کرد و سرش را بیرون انداخت. دور و بر حیاط را نگاه کرد. ناگهان پا برهنه شروع به دویدن کرد و روی تخت چوبی پرید و به دیوار تکیه داد.کف پاهایش را به موکت کوچکی که روی تخت بود می کشید. گاه گاهی به پسر چیزی می گفت و هر دو می خندیدند. زن، همین طور خمیده به طرف گوشه ی دیوار رفت و جارو را روی زمین گذاشت. پسر بلند شد. داشت بالا و پایین می پرید. بعد ناگهان دور خودش چرخید و شروع کرد به راه رفتن از این سر حیاط به آن سر حیاط.سرش را که پایین انداخته بود همین طور به چپ و راست تکان می داد و لبخند می زد. کم کم قدم هایش تندتر شد و بعد شروع کرد به دویدن. از یک طرف حیاط به طرف دیگر می دوید و پای راستش را روی زمین می کشید. به دیوار که می رسید ناگهان به هوا می پرید، چرخی می زد و گردنش را کج می کرد. آن چنان تکان می خورد که دستهایش بی اختیار بالا و پایین می رفتند و بدنش پیچ و تاب عجیبی داشت. موقع برگشتن مانند اسبی که سه گام می رود، می دوید و با دو دست روی سینه اش ضرب می گرفت. گردنش را کج گرفته بود و نیشش تا بناگوش باز بود. صدای لخ لخ دمپایی هایش تمام فضا را پر کرده بود. دختر، پاهایش را از تخت آویزان کرده بود و تکان می داد. هربار که پسر بالا می پرید، او دست می زد و بلند می خندید. یک چشمش باز بود و پلک چپش بالاا می پرید.
پسر دوید و با لبخند وسط حیاط ایستاد. قطره های درشت عرق روی صورت و گردنش نشسته بود. دختر زانوهایش را توی بغلش جمع کرد و سرش را روی زانویش گذاشت. با دقت داشت پسر را نگاه می کرد، پسر مانند نوازنده ای که با پایش ضرب می گیرد، سرش را چند بار آرام تکان داد. رنگ پوستش کبود شده بود. دست هایش را به حالت صلیب باز کرد و شروع کرد به چرخیدن دور خودش. با مهارت روی دایره ای به قطر چند وجب دور خودش می چرخید. بدنش به طرف بیرون متمایل شده بود و هر لحظه گمان می رفت که می خواهد بیفتد. پایش را روی زمین می کشید و سرش را بالا گرفته بود. انگشتان دستش را از هم باز کرده بود و بی حرکت نگه داشته بود. دختر چشمش به پسر بود و یک لحظه چشم از او بر نمی داشت. پسر از حرکت ایستاد. سرش را جلو برد و پایین انداخت. انگار که می خواهد به صدایی گوش دهد. مثل اینکه مطمئن شده باشد، سرش را با لبخند بلند کرد و دوباره چرخی زد و ایستاد. دست هایش رها شدند و پایین افتادند و او لخ لخ کنان به طرف در راه افتاد. دمپایی را درآورد. با سر ضربه ای به در زد. در با شدت باز شد و پس از برخورد به چیزی برگشت. در هنوز بسته نشده بود که پسر توی خانه پرید و با پا آن را پشت سرش بست.
****
بوی غذا تمام خانه را گرفته بود. بوی پیاز داغ و ادویه و چند چیز دیگرکه با هم مخلوط شده بودند.کنج اتاق،کولر کوچکی روی پایه فلزی زنگ زده اش، با صدای رنج آوری کار می کرد. قطره های آب از زیر کولر چکه می کرد و توی کاسه ای که زیر آن بود، می ریخت.یکی از دیوارها نم زده بود و طبله کرده بود. چند پشتی قرمز رنگ کنار دیوار ردیف شده بودند و پارچه های سفید مثلثی شکل با طرح بلبل روی آن ها کشیده شده بود.نزدیک تلویزیون، گلدان سفالی کوچکی، چوب نازک و پر پیچ و خم خشکیده ای را در خود نگهداری می کرد.
پسر با پیژامه ای گشاد و عرق گیری سفید به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود. چند ورق کاغذ میان پاهایش روی زمین بود. دست هایش را روی برگه های کاغذ می کشید و لب هایش را تکان می داد.
صدای باز و بسته شدن در خانه آمد.پسر یک لحظه گوش هایش را تیز کرد و بعد دوباره به کار خودش مشغول شد. از آشپزخانه صدا آمد: "سلام". صدای دیگری بلند شد: "س...". ادامه ی صدا گم شد و شاید ادامه نداشت. مرد با شکم برآمده و ریش انبوه جوگندمی، در حالی که نایلون سیاهی دستش بود از راهرو توی حال پیچید. تسبیح دانه درشتی که دستش بود، توی هوا پیچ و تاب می خورد. زن از توی آشپزخانه بیرون آمد و پشت سر مرد ایستاد: "خسته نباشی!" مرد برگشت و نایلون سیاه را به زن داد: "شام حاضره؟... خیلی خسته ام." و دستی به پیشانی پر از عرقش کشید و به شلوار مالید. همان جا شلوارش را درآورد. زن بی حرکت ایستاده بود و به مرد نگاه می کرد. مرد شلوارش را به زن داد و زن به طرف اتاق رفت. مرد دستش را به پشتی گرفت و در حالی که یک پایش خم و پای دیگرش راست بود، روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد.خم شد و جورایش را در آورد و پشت پشتی انداخت. کمی دور و برش را نگاه کرد. دو انگشتش را روی پلک هایش گذاشت و چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید. صورتش به سمت در اتاق برگشت. زن با متکایی از اتاق بیرون آمد و آن را کنار مرد گذاشت. پیژامه ای را که دستش بود، به مرد داد.
مرد، صدایش بلند شد:"داود! برو اون رادیو رو وردار بیار.". پسر خندید:"رادیو نه! خرخرو!" مرد داد زد"زهرمار خرخرو! برو ورش دار بیار ببینم". پسر دوباره خندید:" اول تسبیح، بعد خرخرو!" مرد فریادش هوا رفت:" داری اعصابمو خورد می کنی ها! داود!"
زن، دستپاچه جلو آمد:"ولش کن. من الان واست میارم." و رفت به سمت تاقچه ی روی دیوار. یک آینه توی دیوار فرو کرده بودند. بالای آینه یک خنجر دو سر روی دیوار بود. روی تاقچه، توری سفید کشیده شده بود و یک قاب عکس روی آن بود. زن رادیو را به مرد داد. مرد رادیو را جلویش گذاشت. متکا را زیر آرنجش جابجا کرد و به پشتی یله داد.
- امروز آمپولاشو زدی؟
- آره. نمی بینی آرومه؟ همین صبحی آقا مهدی اومد، آمپولاشو زد. بنده خدا پول هم نمی گیره. هر چی بهش اصرار می کنم، قبول نمی کنه.
- همین مونده که تو محل به چشم گدا بهمون نگاه کنن.
- این حرفا چیه؟! اون بنده خدا برا رضای خدا کار می کنه. از هیچکی پول نمی گیره. فقط ما نیستیم که.
- تو چی کار داری از بقیه پول می گیره یا نمی گیره؟ تو پولشو بده. عجب گیری افتادیم ها! بابا از هیچ چی که شانس نیاوردیم، اقلا بذار مدیون کسی نباشیم.هر چی تا حالا آمپول زدین، فردا پولشو بهش بده.
- باشه.
زن خودش را به پشتی چسباند. با انگشت هایش بازی می کرد و آرام لبخند می زد. گاهگاهی، نیم نگاهی به مرد می انداخت و خودش را جابه جا می کرد.
- یادته چه آرزوهایی واسه بچه ها داشتیم؟ اون روز که بهت خبر دادن بابا شدی! چه حالی داشتی! یه پسر خوشگل، هوم م م! حیف که بابا شو ندیده. راستی اسمشو کی انتخاب کرد؟ تو بودی؟ نه... رضا بود. آره. تو اول خوشت نیومد ولی بعدش راضی شدی. واقعا به خاطر من قبول کردی؟ داود...
مرد به صفحه تلویزیون خیره شده بود و حرفی نمی زد.
- برا نسرین چی؟ یادته؟ مامان می گفت من مطمئن بودم دختر می شه. می گفت کلی سر نماز دعا کردم. بنده خدا یادش نبود که خودم بهش گفتم بچه دختره. یادته؟ آره بابا دیگه! با هم رفتیم جواب سونوگرافی رو گرفتیم. خیلی خوشحال بودی. یادته چقدر دلت می خواست بچه دومت دختر باشه؟ بالاخره...
- همون یکی هم اضافی بود.
زن انگار حرف در دهانش خشکید. دهانش نیمه باز مانده بود. مرد، آرنجش را از روی متکا بلند کرد و نشست. زن زیر چشمی داشت نگاهش می کرد. متکا را از کنار مرد برداشت و روی پاهای خودش گذاشت. خودش را آرام به مرد نزدیک کرد و سرش را روی شانه ی مرد گذاشت. دستش روی بازوی مرد سر می خورد و نوازشش می کرد. مرد یک لحظه سرش را برگرداند. زن، چشمهایش بسته بود.
- بلند شو رختخوابو بنداز. خیلی خوابم میاد.
- این کار جدید خیلی خسته ات می کنه. خودتو داقون می کنی.
زن سرش را به طرف صورت مرد چرخاند و توی چشمهایش خیره شد. دستش را دور گردن مرد انداخت و خودش را به مرد چسباند. خودش را به مرد فشار می داد.
- این لامسب هم که هیچی نداره .
- زن خودش را عقب کشید. مرد بلند شد و به طرف تلویزیون رفت. تلویزیون را خاموش کرد و رادیو را روی تاقچه گذاشت. نگاه زن دنبال مرد می چرخید تا این که مرد توی راهرو پیچید و وارد اتاق شد.
***
اتاق تاریک بود و دم کرده. صدای تیک تاک ساعت توی اتاق پیچیده بود. مرد تلو تلو خوران از اتاق بیرون آمد. زیرپوش سفیدش را بالا زده بود و شکمش را می خاراند. چشمانش نیمه باز بود. از پنجره جلویی نور کمرنگی روی دیوار افتاده بود. داشت به طرف آشپزخانه می رفت. ناگهان پایش به چیزی روی زمین خورد. صدایی خفه از گلویش بیرون آمد و عقب پرید. چشمانش گرد شده بودند. چند لحظه بهت زده زمین را نگاه کرد. چیزی روی زمین جابه جا شد. مرد نشست و به صورت زن خیره شد. چشمهای زن بسته بودند. سرش را پایین برد و گونه های زن را بوسید. ناگهان چشمهای زن باز شد. مرد، دستپاچه سرش را بالا آورد.
- بلند شو برو سر جات. بلند شو.
زن، دست مرد را گرفت و روی سینه اش گذاشت. مرد، آرام دستش را کشید و بلند شد.
- پشه خیلی زیاد شده ها. نمی ذلرن آدم بخوابه.... بلند شو.
مرد به طرف اتاق رفت و توی تاریکی گم شد. زن به چهارچوب در اتاق خیره شده بود.
***
رفتم دم پنجره. هیچ کس توی حیاط نبود. چند روزی می شد که ندیده بودمش. دیگر توی حیاط نمی آمد. دلم برایش تنگ شده بود. برادرم می گفت که شاید دیگر هیچ وقت بیرون نیاید. شاید از اینجا رفته بودند. هر وقت حوصله ام سرمی رفت، می رفتم دم پنجره تا چرخیدنش را تماشا کنم. اسمش را گذاشته بودم: دون آدریانو!
رفتم سروقت یخچال. یک سیب برداشتم و گاز زدم. پرده را که کنار زدم، دیدم یک نفر از پنجره بالایی ساختمان روبرو دارد توی حیاط را نگاه می کند. پرده را انداختم. روی مبل نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. ساقه ی سبز گل دور ستون پیچیده و بالا رفته بود. هیچ وقت نمی فهمیدم چرا آن کارها را می کند. خوب آن موقع بچه بودم. این چیزها را نمی فهمیدم. ولی حالا هم که فکر می کنم، دلیلش را نمی فهمم. انگار می خواست مرا به کاری وادار کند و یا از کاری منع کند. دستپاچه جلویم می ایستاد و چیزهایی می گفت. وانمود می کردم که می فهمم، ولی واقعا چیزی درک نمی کردم. خوب آن موقع بچه بودم. نمی فهمیدم که چرا نباید به کسی چیزی بگوید!
زن می گفت که نباید به کسی چیزی بگویم، ولی چند روز بود که ندیده بودمش.دلم برای کله ی لخت و پوست کبودش تنگ شده بود.لخ لخ دمپایی هایش هنوز توی گوشم است. از روی مبل بلند شدم و رفتم اتاق. در را بستم. زن، در را قفل کرد. پسر، گوشه ی اتاق ایستاده بود و زیر لب زمزمه می کرد. دست راستش را روی سینه اش گذاشته بود. گاهی سرش را می لرزاند. پلک هایش می لرزیدند. دیوار سفید اتاق، دور تا دور، برای هیچ چیز به جز خودش جایی نداشت. تنها یک کلید برق که می شد با آن اتاق را روشن کرد و ترک بزرگی روی دیوار، کشیده و پیچ و تاب خورده، از سقف تا پای دیوار.
زن، لبخند آرامی بر روی لب هایش بود. چشم هایش ریز شده بود و سرخ . رگ های خونی چشمش متورم شده بودند. پایش را آرام روی موکت می کشید. شلیته گلدارش را با دست بالا گرفته بود. موکت چند پاره شده بود. یک قالیچه ی کوچک، وسط اتاق انداخته بودند. یک قالیچه سوراخ شده که سوراخش را با کاموا رفو کرده بودند.
- دیوونه! تو دیوونه ای. بدبخت کثافت.
زن داشت آرام به پسر نزدیک می شد. پسر یک دستش را روی گوشش گذاشته بود و آواز می خواند. داد می زد. زن دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و تکان داد:"هی دیوونه! با توام نمی شنوی؟! با توام. جرأت نداری برگردی؟ کثافت!" صدایش دورگه شده بود. اشک در چشمهایش حلقه زد. پسر داشت داد می زد. ناگهان صدایش لرزید. دستش را از روی گوشش برداشت:"من دیوونه نیستم. بابا خودش گفت." اخم کرده بود. سریع برگشت. سرش را بالا گرفته بود و کورمال کورمال دستش را به صورت و بدن زن می کشید. زن، خودش را جلوتر کشید. سرش را بین دست های پسر برد. صورتش را به دست های پسر می مالید. پسر همین طور صورت زن را دست می کشید.
- من دیوونه نیستم. بلدم راه برم.
پسر پاهایش را بلند می کرد و به زمین می کوبید. زن، دست هایش را دور گردن پسر حلقه کرده بود. چشم هایش را بسته بود و صورتش را به صورت پسر می مالید. سرش را بالا گرفته بود و صورت پسر را نگاه می کرد. انگار التماس می کرد. دست چپش را روی شانه ی پسر گذاشته بود و دست دیگرش، آستین پیراهن او را چسبیده بود. پسر به یکباره خودش را عقب کشید.
- چرا می ترسی دیوونه؟!
صدایش می لرزید. با دست گلوی پسر را چسبید. ناگهان دستش بالا رفت و سیلی محکمی به صورت پسر زد. پسر رنگش کبود شد. با دو دست سرش را گرفت و فریاد زد. زن چشم هایش از هم باز شد. چند قدم عقب رفت. ناگهان پایش گیر کرد به ریشه های قالیچه و روی زمین افتاد. پسر سرش را گرفته بود و مثل مادری که برای بچه ی مرده اش گریه می کند، ضجه می زد. بدنش پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت. زن خودش را روی زمین به طرف دیوار می کشید. ولی چند لحظه ای بعد، دیوار مانعش شد که عقب برود. زن یک دستش را روی زمین گذاشته و به دیوار تکیه کرده بود پاهایش را توی سینه جمع کرد. لبهایش را گاز می گرفت. پسر، هر چند لحظه، بدنش تکان سختی می خورد و به زن نزدیک می شد. همین طور که جلو می آمد، پایش به پای زن خورد.
- دیوونه ی کثافت!
پسر دو دستش را به هوا برد و به سر زن کوبید. زن، سرش را پشت دست هایش پنهان کرده بود. پسر، ضجه می زد و نعره می کشید. دست هایش انگار بی اختیار بالا و پایین می رفتند و به سر زن می کوبیدند. هر بار ناله ی خفه و گنگی از گلوی زن بیرون می آمد. یک لحظه دستش را از صورتش برداشت. دست های پسر انگار منتظر بودند. خون از دماغ زن جاری شد. روی زمین درتز کشید. پسر با مشت و لگد به بدن زن می کوبید. زن، چشم هایش نیمه باز بود. خودش را همین طور سینه خیز تا گوشه ی دیوار کشید. به یکباره پسر عقب رفت و شروع کرد به ضرب گرفتن روی سینه اش. زن از جایش پرید و هجوم برد به طرف در. پسر داشت با دستش ضرب می گرفت و زاری می کرد.
همین که صدای باز و بسته شدن در آمد، پسر دوید به سمت در. زن در را قفل کرد. دختر جلوی در ایستاده بود و می خندید. صدای کوبیده شدن در اتاق، تمام خانه را پر کرده بود. پلک هایش بالا و پایین می پرید. با تعجب صورت زن را نگاه کرد:"بازم زدت؟! آره؟"
- زود برو آقا مهدی رو صدا کن... زود باش دیگه.
جلوی آینه ایستاده بود و صورتش را ورانداز می کرد. آینه توی دیوار بود. نگاهش رفت به طرف خنجر دو سر بالای آینه. توری سفید را صاف کرد. یک قطره خون از چانه اش چکید و روی توری افتاد. پای چشمش کبود شده بود. درد شدیدی در کمرش احساس می کرد. رادیو را چند بار روشن و خاموش کرد. سرش را آرام برگرداند. عکسی از یک زن توی لباس عروسی که کنار داماد ایستاده بود و دست هم را گرفته بودند. صدای زنگ در بلند شد. زن آرام و تنبل به سمت در راه افتاد.
***
دیگر هیچ چیز برای خوردن نبود. کی این مدت تمام خواهد شد؟ آن وقت دیگر تا آخر عمر راحت زندگی می کنم؟ چندبار همین را گفته بود. دیگر حتی توی حیاط هم چیزی نبود. حتی یک جفت دمپایی هم نبود. دیگر نه زنی حیاط را جارو می زد و نه پسری دور خودش می چرخید. فقط گاهگاهی دختر می آمد و روی تخت چوبی می نشست و به دیوار تکیه می داد. زانوهایش را توی بغلش جمع می کرد و سرش را روی زانویش می گذاشت. پشت در اتاق می ایستاد، گوشش را به در می چسباند، دست هایش را به در می کشید و می خندید. خم می شد و سرش را به زمین فشار می داد تا از زیر در، توی اتاق را ببیند. بعد بلند می شد، سردرگم دور و برش را نگاه می کرد و کف دست هایش را فوت می کرد. ولی وقتی در اتاق باز شد، پسر روی زمین افتاده بود و می لرزید. یک دست و یک پایش مثل چوب خشک شده بودند. پای دیگرش، هر از گاهی، به یکباره تکان می خورد و بالا می پرید. فک صورت جلو آمده بود و دندان هایش به هم ساییده می شد. قالیچه زیرش جمع شده بود. زن، دیوار را گرفته بود و خودش را از اتاق بیرون می کشید. لبش پاره شده بود و دهانش پر از خون بود. موهایش پریشان شده و روی صورتش ریخته بودند. باریکه ی خون از روی شقیقه اش پایین می آمد. دختر چشمهایش درشت شد. لب هایش را گاز می گرفت و ناخن هایش را می جوید. خانه پر بود از بوی غذا.
زن، همین طور که دیوار را گرفته بود، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. سرش محکم به زمین کوبیده شد. وقتی بدنش روی زمین افتاد، تمام بدنش لرزید. سیاهی چشمانش بالا رفتند. شلیته ی گلدارش بالا رفته بود. کف زرد رنگی از دهان پسر بیرون می ریخت. دختر، آرام به پسر نزدیک می شد. بدن پسر به رعشه افتاده بود. دختر، یخه ی پیراهنش را توی دهانش گرفت. پلک چپش بالا می پرید. ناگهان خون از دهان پسر بیرون زد و با کف زرد رنگ مخلوط شد. دختر عقب عقب رفت. پشتش به کلید برق خورد و لامپ را روشن کرد. صدای گنگ و خفه ای مثل خرناسه از گلوی پسر بیرون می آمد. دختر دست هایش را مثل صلیبی از هم باز کرد،چشم هایش را بست، سرش را پایین انداخت و شروع کرد به دور خودش چرخیدن. کولر گوشه ی اتاق، با صدای زجرآوری کار می کرد و دختر سرش را همراه با آهنگ آن تکان می داد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30854< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي